گوناگون

گاهِ وصال (غزلی از باب عدم فراموشی مرگ)

گاهِ وصال (غزلی از باب عدم فراموشی مرگ)

تو تصویرِ برپایِ قاب دلی

عمیقی و گل واژه ای شاملی

ز احوال ما گر که جویا شوی

گهی هجر رویت شود مشکلی

گرفتار دریای طوفان زده

همه آرزویش بود ساحلی

سعادت مگر در زر اندوزی است

خوشا نانی از سفره ی همدلی

به هر باغ و بستان اگر بنگری

گُل آرا شود از سریرِ گِلی

گاهِ وصال (غزلی از باب عدم فراموشی مرگ)

چه هنگام ، نوبت به ما می رسد

تو ای مرگ آیا ز ما غافلی

کسی کو بداند زمان وصال

جوانی سر آید و یا کاهلی

دلا قدر باقیِ عمرت بدان

حیات و مماتت مجو فاصلی

(مهاجر) همه عمر ، بیخود شود

مگر مانَد از وجدمان حاصلی.

 

 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا